کمالو مجید
آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه سیاه نبود
لب همان لب بود آما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود
در دل بیزار خود جز دین رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از اتش سودا نبود
دیدم ان چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پیدا نبود
در لب لرزان من غوغای دل خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم و آن عشق جان فرسا نبود